گمگشته ای در باد
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

گشت گردونه دگرگون گیتی و ماند مضراب ماه و روز و ساعت و دقایق بر شمار 9 و من پای بر عرصه مجهول خاک نهادم تا شاید تکه ای از کابوس این بزم خون را به تعبیر معنا کشم اما هراسم این است که در گیر و دار فرار از دیو این کابوس سحر گردم با رنگهای مجازی شهوت و پای فرارم را به سکون وادارم و خود نیز تکه ای شوم از این کبوس شوم. اینچنین شد که اندوه اشکهایم در بدو ورود، مصداقی راستین گشت از تلخی این شوره زار پر ابهام به نام دنیا.انگار تو در آنجا مامنی بس نیک برای خود آفریدی که اینگونه در گرداب حاشیه فرو رفته ای و نیمه رخ از پشت تنه اش به تماشای ما هستی ، همان درخت سیب را می گویم! که میوه هایش مرا به سقوطی تلخ از ارم به این وادی رهنمون شد همچون سقوط یک تکه سنگ از اوج قله به قعر پرتگاهی ساکت که نور تاریکی بی وصفی تمام ذراتش را در تار و پود خود بلعیده و به یغما برده. دیری است که سایه افکنده جای خالی حضور تو در پهنه ی حقیقی دنیای خاطراتم ، می گویند تو خود را به راهی سوق داده ای که من گم کنم تورا در هیاهوی بی رحم چهره ها، و خود نیز چهره ای گردم در ورای هزاران صورتکی که از امید و تکاپوی یافتن تو وامانده اند و دست شسته اند از تو زیرا تو هرگز نبوده ای آن دم که باید می بودی و ناجی غریق میشدی در مرداب گمراهی اما تو خود را غرق کرده ای در دریای بی منتهای امتحان بندگان! شاید امروز خود من هم دیگر راضی شدم از این سامان نا به سامانت به اسم سرنوشت! بگذار دوستانه وار حقیقتی را با تو در میان نهم ، آیین این کوی که خود آن را را از پی با گل برافراشتی و از نسیم وجودت در آن دمیدی این است، مادامی که چشم ها تو را در پرده میبینند و حس لمس جسمت را در سر انگشتانشان آبستن می شوند یعنی تو هستی و جود داری و حال که تو در پس پرده به به نظاره می نشینی و تو را عذر است از افشای سیمای خویش، چشم ها عاجز از ادارک تو هستند ، و این یعنی تو نیستی و توامان نیز وجود نداشته ای!  دیری است امواج سیاه تردید رد گام های تو را با نهیب خاموش خود از کرانه های افکارم به تاراج برده اند و محو ساخته اند سایه حضور تو را در عرصه زندگانیم زیرا این چشمان آلوده به غبار اهریمنی جهل تنها وانموده اند مرا در گیتی و تو  را به یک صنام دروغین در آبگینه ی چشمانم به جلوه نگاشته اند. در کرانه های دریای عمیق چشمانم هنوز هم مسافری با قلبی نیمه روشن به نظاره نشسته تا روزی دست امید تو ناجی زورق شکسته در گرداب تاریک کفرش گردد. ای دوست دستم را بگیر. 





:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست